مات و مبهوت به دختری که بین درو چارچوب ایستاده وبود قابلمه ایرا به دستشاگرد سید می داد. نگاه میکردم. اختیارهرعملیازم سلب شده بود.سید که متوجه ماجرا شده بود. با نوک پا ضربه آرومی اززیرمیز به من زد و آهسته گفت: چشمات رو درویش کن ارباب......به خودم اومدمو فوری دست و پام رو جموجور کردم. البته نمی تونستم نگاهم روکه هیدزدکی روی صورت زیبای دخترمی نشست کنترل کنم.
خوشبختانه هیچکس حتیدختره متوجه این ماجرا نشدن و فقط سید بود که فوری دوزاریشافتاد. اون فرشته زیبا با گرفتن قابلمه پر شده از کله پاچه از مغازه خارج شد و رفت . اون من رو با دنیاییاز خیالات شیرین جا گذاشت.
سید گفت :چی شده ارباب ؟ چراعرقکردی؟....ببین چه خونی توی سرو صورتش دویده.......
گفتم:ماله چربی کله پاچه است.....
با خنده و طعنه گفت : نه.... بر عکس من فکر می کنم. مربوط به اون دوتا چشم آخریست ......... بی خود گردندست پخت ماننداز .......
حسمیکردم ازعرق خیس شدم و نیاز بههوای خنک وتازه دارم. .... به همین دلیلاز روی صندلیبلند شدم . سید گفت: کجا ....؟مگه می زارمتنها بری ..... رو به شاگردشکرد وادامه داد :من با رفیقم میرم. اگه کاریداشتی بهم زنگبزن .....
با گفتن این حرف بلند شد فوری دستش رو شست ولباسشرو عوض کرد و باهم زدیم بیرون ....... هوایتازه و سرد زمستونی نفسم رو جاآورد و حرارت ظاهریمروفرونشوند. اما کوچکترین اثریبر روی آتیشی که تویدلمروشن شده بود ، نداشت......
توی افکارم بودم که سید پرسید: گیر کرد؟
عین منگ هاگفتم: چی؟
سید با لبخنده معنا داریجواب داد: دختره......
پرسیدم:کجا؟
گفت: توکه اینقدر خنگ نبودی.منظورم اینه که گلوت پیش دختره گیرکرد؟
بدون اینکه متوجه باشمچی دارم میگم: جواب دادم آره......اما بلافاصله متوجه شدم که سوتی دادم ....ادامه دادمنه بابا چی داری میگی؟
سید با دستش یکی زد پشتم و گفتم ...... بابا پیشقاضی و ملق بازی........ ودوباره زد پشتم وگفت : نگران نباش هنوزم مثه بچگی هازبونم قرصه......
دلم کمی آروم شد ، جراتپیدا کردم و پرسیدم: میدونی کیه؟ ....
گفت : مگه می شه نشناسم .مشتریدائمی ماست........ تازه خودتم باید بشناسیش ........ خونه قبلی شما رو خریدن.
باتعجب پرسیدم: خونه قبلی ما؟........
گفت : تعجب داره ؟ ...
فکری کردمو پاسخ دادم:نه ......
سید گفت : راستی سری به همسایه ها زدی؟
گفتم : صبح به این زودی؟......
دستم رو گرفت و منو بطرفکوچه قدیمی مون کشید و گفت :بیا بریم تا الان دیگه همه بیدار شدن.
باهم قدم زنان حرکت کردیم .......... مغازه دار ها که کم کم آماده کار می شدن، با دیدن من کارشونو ول می کردن و به استقبال من می اومدن.......... بدون استثناء همه شون منو بغل میکردن و یه خدا بیامرزی بلند بالا برای باباممی فرستادن ........حسابی حالم عوض شده بود و کوچکترین افسردگیدرخودم احساس نمیکردم. خون تویهمه وجودم بهجریان افتادهبود ودوباره زندگی رو باهمه زیبایی هاش لمس میکردم. دیدنآدماهایی که دوستشون داشتم و اونها هم احساسی متقابل داشتن گرمم می کرد. تا جایی که اصلا" سوز سردیرو که میوزید
حس نمیکردم.
سعید ، بهروز، جواد ، مرتضی ، ....... همه رفقای قدیمییکی بعد از دیگریپیداشون می شد و حسابی جمع مون جمع شده بود. نمی دونم کیپیشنهاد داد که اون روز روهمه بسلامتی حضور من تعطیل کنند وتا شب باهم باشیم. این پیشنهاد تصویب شده و همهدست بکارشدن وخیلیزود اعلام شد که همه چی هماهنگ شده......... داشتیم تصمیم می گرفتیم کجا بریم وچیکار بکنیم که سامان همسایهروبروی سابقمون با یه جوونه همسنسال خودمون از راه رسید و من رو بغلکرد و از روی زمین بلندکرد و گفت: چطوری ارباب؟....... گفتم خوبم پسر تو چطوری ؟ من روی زمین گذاشت و گفت: ملالی نبود جز دوری تو که اونم حل شد. چه عجب پسر ، رفتی و پشت سرتم نیگاه نکردی بی معرفت ...... بگذریم. راستی بذار با رفیقم آشنات کنم. مصطفی .... نوید . نوید...... مصطفی
بعدرو به من کردو گفت : مصطفی توی خونه قبلی شما می شینن . وقتی خبردار شد اومدی اینجا خواست بیاد باهات آشنا بشه.
مصطفی دستش رو به طرف من دراز کرد و گفت:خوشبختم ..... خیلی دوست داشتم ببینم کسیکه صحبتش سر همه زبوناست و به اسم ارباب صداش می کنن کیه؟ بخصوص اینکه فهمیدم توی همون اتاقی زندگی می کنم که قبلا اون زندگی می کرده.
جا خوردم. بخصوص با شنیدن کلمه ارباب ........ خب همه اونایی که توی محله قدیمی من رو می شناختن ارباب صدا میکردن. ودلیلش این بود که پدرم همیشه به شوخی وقتی می خواست من و صدا کنه با طنینی زیبا می گفت ارباب کجایی....... این اسم ازهمون موقع سرزبونا افتاده بود وهمه اهل محل ازکوچیک و بزرگ من رو ارباب صدا می زدن.
مصطفی گفت: راستش یه خواهشی دارم ارباب . پدر و مادرم وقتی فهمیدن شما اومدین خواهشکردن اگر ممکنیه سری به خونه ما و خودتون بزنین. نگاهیبه سد محسنکه کنار دستم واساده بود انداختم .... اونم یه چشمک یواشکی زد و گفت : تا توبا آقا مصطفی بری و برگردی ، منم بروبچه ها روجمع و جور می کنم.با نگاه تشکر کردم و بطرف خونه سابقمونرفتیم . جلویدر خونه که رسیدیم.... قلبم داشت از حرکت می ایستاد ....... به دو دلیلیک قدم می ذاشتم توی خونه ایکه توش بدنیا اومده و بزرگ شده بودم . و دواحتمال دیدن دوباره دختری که صبح قلبم رو تسخیر کرده بود.
مصطفی در رو باز کرد و یاالله گفت و به زور من رو جلو انداخت. همه جا رو به خوبی بلد بودم و نیازیبه راهنما نبود.وقتیوارد شدمتمام خاطراتم ازجلویچشمام بسرعت عبور کرد...... کنار حوض کههنوز مثلقدیم آبی بود و پر از ماهیهای قرمز و قشنگ .... واسادم و نگاهم خیره شد به گلدونهای شمعدانی پدرم که انگار چند دقیقه پیش با دست خودش مرتب لب حوض چیده بود.
یه صدای نا متعارف من رو از خیالات خارج کرد، صدای صندلی چرخ داری که تن می کشید روی موزاییک های کف حیاط و جلو می اومد. صدا چشمام رو از روی شمعدانی ها بهصورت مردی کشوند که با همه رنجی کهمی برد، صبور بنظرمی رسید ....... سلام کردم .
پاسخ داد : علیکم و السلام ارباب .....
خجالت کشیدم.... حس بدی داشتم. اولین باربود که حس کردمفردی از تهوجود با این اسم صدام می کنه.
گفتم تو رو خدا اینجوری صدام نکنید.....
حرفم رو قطع کرد وگفت : چرا ؟.... وقتیمرد نازنینیمثل پدرتتو رو با اینلقب صدا می کرد ..... من این کارو نکنم.....در همین موقع زنی همسن و سال مادرم همراه دختر جوانی که صبحتویمغازه سید دیده بودم وارد حیاط شدن . سرم رو ازخجالت پایین انداختمدر حالیکه اصلا آدم خجالتینبودم.
زن دائم من وپدرم را دعا می کرد..... خیلی زود دلیل دعاهای زن و احترام پدرخانواده رافهمیدم. آنها به من گفتند. پدرم بدون اینکه کسی متوجه بشه . خانه را بنام پدر خانواده کرده در حالیکه ریالی ازآنهانگرفته است .......... ابتدا کمی تعجب کردم . اما خیلی زود به یاد آوردم که ، مادرممرتب سراغ پول خانه را ازپدرم می گرفت و او می گفت:جایی سرمایه گذاریکردم . و نهایتا هم با فوت پدرم معلوم نشد پول چه شده است ...... پس پدرماساسا" پولیبابت خونه دریافت نکرده بوده . توی همین افکارغوطه ور بودمکه صدایی زیبا و ظریف من رو به خودمآورد.
بفرمایید چای ..... تازه دمه.
یه لحظه دیدم ، سینه به سینه ام ، ستبر و قوی ایستاده و یه سینیچایی دستشِ. نگاهم توچشماشگره خورد . توی دلم آشوبی بهپا شد که نگو و نپرس . فوری چشمم رودزدیم ویه چایی برداشتهو باصدایی که توی گلومخشکیده بود تشکر کردم. زیر چشمی دیدم لبخند شیرینی روی لباش نشسته و نگاهش رو با یه دنیا مهر و محبتاز رو صورتم میکشه و می بره.
چایی روخوردیم و با تشکر ازمحبت هایاونا همراه با مصطفی از خانه سابق پدریم خارج شدیم ،تا به رفقا بپیوندیم.
تمامروزرو با بچه ها بودیم . همه جا سرزدیم . به مدرسه هایی که توش درس خوندیم ، زمینکوچیک خاکی که توشفوتبال بازی میکردیم ........ حتییه سری هم به قبرستون ارمنی ها زدیم و چند تا پسر بچه راکه می خواستند با تیرکمون کنجشک های معدودی روکه هنوزاونطرف هاپرسه می زدند ... بزنند. فرستادیمپی نخود سیا ........ درپایان روز با تمامی امید و آرزوهای تازه ایکه به دلم راه یافته بود. به خونه بر گشتم. مادرم نبود ...... احتمالا به یکی از مهمونی های زنانه معمولش رفته بود. پسبا خیال راحت و بدون سوال و جواببه اتاقم رفتم و شروع کردم نقشه کشیدن برای آینده ام. و توی همه ایننقشه های مهم ، ملیحه را در کنار خودممی دیدم....... یه لحظه فکر ناخوشایندی به مخیله ام راه پیدا کرد ......... یهلحظه فکرکردم اگر ملیحه من رو دوست نداشته باشه ........ یا فکر کنند من به خاطر احسانی که پدرم در حقشون کرده می خوام سوء استفاده کنم. چی؟
این مسئله خیلیاذیتم میکرد....... به همین دلیل تصمیمگرفتم ، هر طور شده فرداته و توی این مسئله رو در بیارم . با این تصمیم خودم را به رختخوابگرم و نرم سپردم.
این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام .
و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است.
به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.